به خود داری فسردن گرم کردی جای بگذشتن


شدی آخر درین ویرانه نقش پای بگذشتن

نفهمیدی کزین محفل اقامت دور می باشد


گذشتی همچو عمر شمع در سودای بگذشتن

اگر آنسوی افلاکی همان وا ماندهٔ خاکی


گذشتن سخت دشوارست ازین صحرای بگذشتن

سواد سحر این وادی تعلق جاده ای دارد


زهستی تا عدم یک طول وصد پهنای بگذشتن

جهان وحشت است اینجا توقف کو، اقامت کو


تحیر یک دو دم پل بسته بر دریای بگذشتن

چو موج گوهر آسودن عنان کس نمی گیرد


جهانی می رود از خود قدم فرسای بگذشتن

دو روزی اتفاق پا و دامن مفت جمعیت


از این در شرم لنگی داردم ایمای بگذشتن

چه دارد مال و جاه اینجا که همت بگذرد زانها


به صد اقبال می نازم ز استغنای بگذشتن

در این بحر از خجالت عمرها شد آب می گردد


حساب آرایی موج از تأملهای بگذشتن

بقدر هر نفس از خود تهی باید شدن بید ل


کسی نگذشت بی این کشتی از دریای بگذشتن